محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

ثبت خاطرات شیرین

سلام ای بهترین بهونه واسه ی نفس کشیدن... خاطراتت و نگفتم بخاطر اینکه شما و آبجی و پسرعمه طاها با شیطنت هاتون مادر برد کامپیوتر وسوزوندید و شانسی که آوردیم حافظه کامپیوتر نسوخت  ، دایی حسین مهربون برامون کامپیوتر و درست کرد. باید تا از خواب قشنگت بیدار نشدی خاطرات شیرین این روزها رو بنویسم پسرم . یکی از خاطرات شیرینمون جشن تولد سه سالگیت بود پسرم: فردای تولد گفتی دلت میخواد با مانتوشلوارمهدکودک آبجی عکس بگیری آقا محمدصدرا ی قاجار شما و آبجی و طاها در ایام عید گردش ها و تفریح ها : و ام...
3 شهريور 1396

قصه ی تلخ تب

بازم قصه ی تلخ تب ، تشنج ، بستری . صدا چیک چیک قطره های سرم مثل صدای تیک تیک ساعتهای اعدام منه. باور کن حاضرم همین الآن جونم و خدا ازم بگیره اما دیگه تورو اینجوری نبینم. الآن تو کنار من خوابیدی و من در انتظار اینکه پرستار نام تورو صدا بزنه که مرخص بشیم. اما چه فایده قصه ی التماس های من برای گرفتن نوبت دکتر و چشمهای معصوم و دل بیقرار تو دوباره شروع شد. خیلی احساس تنهایی و ترس دارم. یعنی آخرش چی میشه؟؟خدایا تو کجایی؟؟؟؟؟؟ به دادمون برس...............   ...
27 آبان 1395

ماجرای هفتاد تا

من : محمدصدرا این چند تا آدمه؟ محمدصدرا: یکی من : آفرین . حالا این چند تا آدمه ؟ محمدصدرا : هفتاد تا من : !!!!! حالا این چند تا آدمه ؟ محمدصدرا : هفتاد تا من : ؟؟؟؟!!!! حالا اینا چند تا آدمند؟ محمد صدرا: هفتاد تا من : محمد صدرا: هفتاد تاست دیده پ . ن : کاشف به عمل اومده که محمدصدرای ما هرچی بیشتر از یک باشه را هفتاد تا می داند   ...
2 مهر 1395

باز هم بستری

پنجشنبه هفته پیش باز هم تب کردی بردیمت دکتر، دکتر گفت باید بلافاصله بستری بشی . و باز هم روزهای سخت تب کردن........ و باز هم  بادکنک بازی با دستکش پزشکی تبهات شدید بود اما خدارو شکر قابل کنترل بود. سه روز طول کشید که بالاخره به درمان پاسخ دادی. و روز سوم مرخص شدی. پ.ن : از این روزها ، از این عکس ها ، از این حس بد این روزها ، از این حال خرابم متنفرم .طاقت دیدن دردهاتو ندارم. این دردها توی دلم اونقدر عمیقه که آخر یه روز از پا میفتم. اگر ایستادم ، اگر نفس میکشم ، اگر میخندم و شادم فقط و فقط و فقط به عشق تو و آبجی و باباییه وگرنه اگر پای خودم بود از این دنیا دل میکندم و میرفتم........ ...
15 شهريور 1395

سفر به کرمان

سلام پسرم قند عسلم:  چند وقت پیش فکر میکردم پروژه از پوشک گرفتن تموم شده واسه همین این عکسه رو گرفتم که بگذارم توی وبلاگت اما متاسفانه نیم ساعت بعدش خرابکاری کردی و روز از نو و روزی از نو پوشکت هم از سطل آشغال آوردم بیرون خلا صه این که پروژه از پوشک گرفتنت واسه سال دوم شد. به امید روزیکه تمام بشه. در تاریخ 22 تیر ما همراه خانواده ی بابایی به غیر از عمه جون سمیه راهی کرمان شدیم وشما دومین سفر خارج از استانتون و انجام دادید. بیشترین قسمت سفرمون دید و بازدید از همسایه ها و دوستان و آشنایان بابا سعید و خانواده بود. و این عکس که میبینی خانه ی کودکی بابا سعید هست: و این هم دستخط زیبای آقاجون عل...
1 مرداد 1395

اولین زیارت امام رضا

بالاخره امام رضا مارو هم به حرمش راه داد روز 9 اردیبهشت 1395 به سمت مشهد با ماشینمون به راه افتادیم و در این راه دایی حسین هم مارو یاری کرد. راه خیلی طولانی و خسته کننده بود توی راه سعی میکردیم باهاتون بازی کنیم یکی از بازی هایی که خیلی دوست داشتید خمیر بازی بود البته این مدلی : راه خیلی طولانی و خسته کننده بود نزدیک به دو روز توی راه بودیم تا بالاخره به این آدرس رسیدیم: و بعد.....  سیمای حضرت سلطان آقا علی ابن موسی الرضا: واقعا که هیچ جا واسه دلهای شکسته حرم امام رضا نمیشه.   و این هم عکسی که به یادگار در اولین زیارت حضرت امام رضا گرفتیم : ان شالله ک...
18 ارديبهشت 1395