محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

غلتیدن محمدصدرا

مراحل غلتیدن محمدصدرای عزیزم : پسر عزیزم تا وارد سه ماهگی شد تونست غلت بخوره. تازه نزدیک بیست روز هست که مامان هم میگه اولین نینی ای هست که میبینم اول مامان میگه. واااااااااای که چقدر عاشقشم. این هفته هفته ی مرد هست . نینی من هم قراره در آینده یه مرد بزرگ بشه . بزرگ مرد کوچولوم روزت مبارک. ...
24 ارديبهشت 1393

6 ماهگی

سلام گل پسرم . امروز بعد از نماز صبح سراغ تقویم رفتم و صفحه ی تابستان و ورق زدم بالاخره تابستان با تمام سختی هاش به پایان رسید و فصل پاییز اومد.من و تو وارد 6 ماهگی شدیم. حرکاتت و بیشتر احساس میکنم بخصوص شبها که همه خوابند و من تو فکر آینده هستم میبینم تو هم مامان و تنها نذاشتی و داری لقد میزنی. امروز خیلی حرکتت کم شده بود خیلی احساست نمیکردم. ترسیده بودم. ظهر از بابا سعید خواستم ببرتم بهداشت تا صدای قلبت و بشنوم. وقتی رفتم چند دقیقه طول کشید خود خانومی که بهداشت بود داشت نگران میشد که یه دفعه سمت راست دلم صدای قلبت اومد. انگار آّبی بود روی آتیش نگرانی های من.  میگند 6 ماهگی ماه عضلات هست و توی این ماه عضلات بدن نوزاد نیرومند میشند. دل...
6 ارديبهشت 1393

تو آمدی...

سه روز درد داشتم. اونقدر زیاد که روز سوم فکر نمیکردم صبح فردای عمرم و ببینم. 28 دی ماه بارون تمام شهرمون و نوازش میکرد. گاهی زیر بارون میرفتم و اشک میریختم و واسه سلامتی تو دعا میکردم. شب به نیمه رسید مثل مار از شدت درد به خودم میپیچیدم و میلرزیدم همه بهم میگفتند برو بیمارستان این بار دیگه قراره گل پسرت دنیا بیاد اما اونقدر ناامید بودم که نمیخواستم دوباره ماماهای بیمارستان ناامید برم گردونند. ساعت 12 شب راهی بیمارستان شدیم. بعد از 5 سال شهر کوچولومون داشت برف میومد همه خوشحال بودند و من منتظر بودم تا اشهد عمرم و بخونم و دنیا رو ترک کنم. به بیمارستان رسیدیم به سختی خودم و رسوندم به زایشگاه خیلی طول نکشید که درد وحشتناکی تمام وجودم و گرفت و چ...
6 ارديبهشت 1393

عکس محمدصدرا

ب الاخره فرصتی پیش اومد و محمدصدرا و نازنین زهرا باهم خوابیدند و دایی حسین همکاری کرد عکس محمد صدرا رو گرفت و ریخت روی لپ تابش و اجازه داد از لپ تاپش استفاده کنم و وبلاگ صدرای عزیزم و آپ کنم. اینم عکس بزرگ مرد کوچیکمون: ...
6 ارديبهشت 1393

این روزها ...

سلام بزرگ مرد کوچیکم. این روزها با تو خیلی خوبه. دیگه منو بابا و نازنین و بقیه ی اعضای خونواده رو خوب میشناسی. خواب شبت تنظیم شده. خنده های خوشکل میکنی و با اقواقو کردنت دل منو میبری. این روزها تقریبا همه چیز برگشته به حالت عادی . دیگه از اون جیغ های بی دلیل و وحشتناکی که بخاطر نفخت بود خبری نیست. فقط... فقط یه چیز خیلی غمگینم کرده. چشم چپت و بعضی وقتها کمتر از چشم راستت باز میکنی امروز بردمت دکتر چشم.گفت احتمالا دچار افتادگی چشم شدی. گفت بهتره برم پیش متخصص چشم اطفال شیراز. همیشه وقتی شرایط زندگیمون عادی میشه یه همچین اتفاقای بدی برامون میفته. خدا کنه به خیر بگذره من واقعا طاقت ندارم که تورو زیر تیغ جراحی ببینم. اونم چشمها...
6 ارديبهشت 1393

خدا رو شکر

روز جمعه عمه زینب مدینه بود. بهش زنگ زدم میگفت حرم حضرت محمد هست دلم خیلی شکسته بود بخاطر چشمات. ازش خواستم پیش صاحب اسمت واست دعا کنه. روز شنبه با هزار جور فکر و استرس از راه رسید بابا سعید ظهر ساعت 12 از سر کار اومد خونه منم نهار آماده کردم و سوار ماشین شدیم. آبجی نازنین و گذاشتیم پیش مامان جون تا ظهر برند با هم آش پشت پای عمه زینب و عمو سجاد و بخورند. خلاصه که ساعت حدود 1/5 راهی شیراز شدیم واسه دکتر چشم اطفال. توی راه تو دل هردومون هزار جور فکر بود. سعی میکردم با شوخی و تعریف کردن ماجراهای بی سر و ته سر بابا سعید و گرم کنم و روحیه اش و بالا ببرم (وای که چقدر از این لحظه ها متنفرم). خلاصه که ساعت 4 رسیدیم شیراز و 5/5 نوبتمون شد. خانم دکتر...
6 ارديبهشت 1393

کلام نخست

سلام گل پسر خوشکلم الآن ٢٠  هفته هست که تو توی دل منی . تو نینی دوم من هستی و پسر اول من. امیدوارم بیست هفته دیگه هم با خوبی و خوشی توی دلم بگذرونی و بیای پیشم. چند روز پیش سونوی بیست هفتگی واسه سلامتیت انجام دادم خدارو شکر سالم سالم بودی انگشتهای خوشکلت و تکون میدادی با لبهای نازت نفس میکشیدی و من عاشقانه به صفحه مانیتور نگاه میکردم و واسه سلامتیت خدارو شکر میکردم. دوستت دارم .
18 شهريور 1392