سه روز درد داشتم. اونقدر زیاد که روز سوم فکر نمیکردم صبح فردای عمرم و ببینم. 28 دی ماه بارون تمام شهرمون و نوازش میکرد. گاهی زیر بارون میرفتم و اشک میریختم و واسه سلامتی تو دعا میکردم. شب به نیمه رسید مثل مار از شدت درد به خودم میپیچیدم و میلرزیدم همه بهم میگفتند برو بیمارستان این بار دیگه قراره گل پسرت دنیا بیاد اما اونقدر ناامید بودم که نمیخواستم دوباره ماماهای بیمارستان ناامید برم گردونند. ساعت 12 شب راهی بیمارستان شدیم. بعد از 5 سال شهر کوچولومون داشت برف میومد همه خوشحال بودند و من منتظر بودم تا اشهد عمرم و بخونم و دنیا رو ترک کنم. به بیمارستان رسیدیم به سختی خودم و رسوندم به زایشگاه خیلی طول نکشید که درد وحشتناکی تمام وجودم و گرفت و چ...