محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

اولین رفیق

بزرگ مرد کوچکم ، مدتی بود که باخودت درگیر بودی . گاهی شاد و گاهی عصبانی . پارک که میرفتیم همش دنبال یه دوست خوب میگشتی و من این رو با تمام وجودم حس میکردم که یک رفیق میخوای. تا اینکه خودت به زبون اومدی و ازم خواستی واست یه دوست پیدا کنم. روز اول مدرسه ی آبجی با مامان یکی از همکلاسی های آبجی دوست شدم که پسرش فقط چهار روز از شما بزرگ تر بود وقتی خونه رفتیم نظرت و در موردش پرسیدم و شما خیلی زیاد خواهان دوستی شدی .  یک بار دیگه هم توی مدرسه دیدیمشون و درمورد پسرهامون حرف زدیم و تصمیم گرفتیم با هم بیرون بریم تا با هم دوست بشید. اولین بار ساعت دو بعد از ظهر توی یک پارک قرار گذاشتیم و شما دو تا با وجود اینکه خیلی از هم خوشتون اومده ...
7 آبان 1396

بوس خوب

امروز یه حرف شیرینی زدی که انقدر ذوق داشتم که دوست داشتم همین حالا بیام و ثبتش کنم. شما وقتی یه چیز خوشبو مثل گل و بو میکنی و خوشت میاد میگی : (( اوووووم .... به به..... چه بوس خوبی میده)) هر چی بهت میگم بگو (( بوی خوبی میده)) تو هم میگی باشه. بعد میگی (( بوس خوب)) میدونم الآن که نوشتم خیلی بامزه نیست. ولی باور کن خیلی خوشکل و بامزه اداش میکنی. یه جوری که از شدت بامزگیت محکم بغلت میکنم و با تمام وجود میبوسمت. ...
14 شهريور 1396

ثبت خاطرات شیرین

سلام ای بهترین بهونه واسه ی نفس کشیدن... خاطراتت و نگفتم بخاطر اینکه شما و آبجی و پسرعمه طاها با شیطنت هاتون مادر برد کامپیوتر وسوزوندید و شانسی که آوردیم حافظه کامپیوتر نسوخت  ، دایی حسین مهربون برامون کامپیوتر و درست کرد. باید تا از خواب قشنگت بیدار نشدی خاطرات شیرین این روزها رو بنویسم پسرم . یکی از خاطرات شیرینمون جشن تولد سه سالگیت بود پسرم: فردای تولد گفتی دلت میخواد با مانتوشلوارمهدکودک آبجی عکس بگیری آقا محمدصدرا ی قاجار شما و آبجی و طاها در ایام عید گردش ها و تفریح ها : و ام...
3 شهريور 1396
1