محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

نقاشی اولین ماشین

دیشب که آبجی مشغول نوشتن مشق بود حوصله ت سر رفت. بهت پیشنهاد دادم که بهت ماشین کشیدن یاد بدم. شما هم برای اولین بار با اشتیاق قبول کردی. منم که برای اولین بار اشتیاق به نقاشی تو میدیدم فوری رفتم دفتر و مداد رنگی آوردم و بهت یاد دادم. بعد شما شروع کردی به کشیدن و این نقاشی بامزه رو کشیدی ...
4 دی 1397

اولین اجرای خوشامد گویی

سلام مهربون ترین پسر دنیا دیشب شب یلدا بود. یه روز قبل از یلدا از طرف مهد کودکت ( مهد کودک مهتاب) جشن شب یلدا گرفتند. یک روز قبلش قرار شد که خوشامد گویی شب یلدا به مهمان های جشن که شامل تمام بچه های مهد کودک و پیش دبستانی بودند و شما به عهده بگیری . منم که عاشق این لحظه هام. حسابی باهات کار کردم. تو هم خیلی خیلی عالی اجرا کردی. من که توی اون لحظه ای که اجرا می کردی تمام بدنم از ذوق میلرزید سعی می کردم خیلی خندم و نشون ندم و خودم و جدی بگیرم اما نمیشد . واقعا سخته. البته ناگفته نماند که کلی در مورد حرکات دستت کار کرده بودیم که یه کم هول شدی و یادت رفت. اما در کل عاااالی بودی. آقای مجری که کلی ذوقت می کرد و تشویقت کرد. ...
1 دی 1397

اولین بار که حرف زدی

سلام بزرگ مرد کوچولوی من ده روز پیش وقتی رفتم کتابخونه مسئول کتابخونه آقای خراسانی بهم گفتند که یک نشست کتابخوان هست که بچه ها هم میتونند یک کتاب معرفی کنند. منم شما و آبجی و آماده کردم. راضی به این کار نبودی اما کاری بود که باید انجام میدادی چون باید خودت رو برای حضور در جامعه آماده میکردی و با این نخواستن مبارزه می کردی. کلی برات جایزه تعیین کردم که راضی به این کارشدی و دیروز برای اولین بار در حضور نزدیک به پنجاه نفر رفتی جلو و کناریکی از مسئولین کتابخونه کتاب خودت و معرفی کردی و شروع کردی به حرف زدن. نمی دونم چرا همش خندت می گرفت یه جوری که دیگه وقتی می خواستی بلند شی بیای سر جات همه خندشون گرفته بود . من که عاشق خنده هاتم از خد...
30 خرداد 1397

اولین رفیق

بزرگ مرد کوچکم ، مدتی بود که باخودت درگیر بودی . گاهی شاد و گاهی عصبانی . پارک که میرفتیم همش دنبال یه دوست خوب میگشتی و من این رو با تمام وجودم حس میکردم که یک رفیق میخوای. تا اینکه خودت به زبون اومدی و ازم خواستی واست یه دوست پیدا کنم. روز اول مدرسه ی آبجی با مامان یکی از همکلاسی های آبجی دوست شدم که پسرش فقط چهار روز از شما بزرگ تر بود وقتی خونه رفتیم نظرت و در موردش پرسیدم و شما خیلی زیاد خواهان دوستی شدی .  یک بار دیگه هم توی مدرسه دیدیمشون و درمورد پسرهامون حرف زدیم و تصمیم گرفتیم با هم بیرون بریم تا با هم دوست بشید. اولین بار ساعت دو بعد از ظهر توی یک پارک قرار گذاشتیم و شما دو تا با وجود اینکه خیلی از هم خوشتون اومده ...
7 آبان 1396

اولین زیارت امام رضا

بالاخره امام رضا مارو هم به حرمش راه داد روز 9 اردیبهشت 1395 به سمت مشهد با ماشینمون به راه افتادیم و در این راه دایی حسین هم مارو یاری کرد. راه خیلی طولانی و خسته کننده بود توی راه سعی میکردیم باهاتون بازی کنیم یکی از بازی هایی که خیلی دوست داشتید خمیر بازی بود البته این مدلی : راه خیلی طولانی و خسته کننده بود نزدیک به دو روز توی راه بودیم تا بالاخره به این آدرس رسیدیم: و بعد.....  سیمای حضرت سلطان آقا علی ابن موسی الرضا: واقعا که هیچ جا واسه دلهای شکسته حرم امام رضا نمیشه.   و این هم عکسی که به یادگار در اولین زیارت حضرت امام رضا گرفتیم : ان شالله ک...
18 ارديبهشت 1395

اولین مسواک

سلام پسر گلم دیشب برای اولین بار از مسواک های معمولی استفاده کردی. قبلا برات از مسواکهای انگشتی استفاده میکردیم اما تا داخل دهنت میکردیم انگشتمون و گاز میگرفتیم بخاطر همین مجبور شدیم زودتر از این مسواکها استفاده کنیم. با دقت نگاه به آبجی میکردی و هر کاری با مسواک میکرد تو هم انجام میدادی   ...
18 ارديبهشت 1394
1