روزهای سخت
سلام بزرگ مرد کوچکم. دیگه واقعا لایق اسم بزرگ مرد هستی. از بس که سختی کشیدی. 22 آبان صبح که از خواب بلند شدی تب داشتی و استفراغ داشتیم آماده میشدیم که ببریمت دکتر. تو بغل بابا بودی یه دفعه دیدم بابا داره داد میزنه و تورو صدا میکنه اومدم طرفتون دیدم داره تمام بدنت میلرزه . تو تشنج کرده بودی سریع از خونه بیرون اومدیم و آوردیمت بیمارستان. تو مدت طولانی تشنج داشتی و به اندازه یکی دو ساعت بیهوش شدی. اون روز مرگ خودم و زندگی تورو از خدا خواستم.
اون روز سخت ترین روز زندگی من بود. خدا رو شکر به هوش اومدی.ما رو با آمبولانس انتقال دادند بیمارستان نمازی شیراز. شش روز فقط میتونستی چشماتو نیمه باز کنی و گاهی با کمک من و بابا بشینی. دلم برای شیطنت هات پرپر میزد . بالاخره روز ششم تونستی روی پاهات دوباره بایستی.
بعد از اون روز کمی تب هات فاصله هاش بیشتر میشد. اما اصلا اشتها نداشتی و تنها چیزی که گاهی میخوردی آبمیوه بود و نخودچی کش مش.
بعد از 9 روز مرخص شدی. تقریبا دو روز خوب بودی که دوباره اون تب های وحشتناک اومد سراغت و دوباره بستری شدی. 6 روز دیگه تب میکردی و بیمارستان بودی. آخر هم دکتر گفت فقط برای اینکه عفونت بیمارستانی نگیره مرخصش میکنم. خدا رو شکر بعد از مرخص شدن تب نکردی و تا الآن خیلی بهتری. بعد از مرخص شدن دکتر ایمونولوژی یک سری آزمایش واست نوشت که دو هفته دیگه آماده میشه . خیلی از جوابش میترسم . دکتر گفت شاید دستگاه ایمنی بدنت مشکل داره. من خیلی میترسم . این روزها و شب ها خیلی وحشتناکه . خدا کنه به خیر و خوشی تموم بشه و دیگه هیچوقت تب نکنی. دیگه طاقت دیدن مریضی تو ندارم.......
پ ن : توی این روزها کوچولو ها ی نازی و دیدم که یک لحظه از جلوی چشمام بیرون نمیرند. همشون خیلی حالشون بد بود. هر کی یه درد عجیب داشت. یه جا بچه های دو ، سه یا چهار ساله ای که سرطان داشتند و شیمی درمانی میشدند. تورو خدا واسه همه ی بچه های مریض دعا کنید . اونا خیلی کوچیک تر از اون هستند که اینهمه درد و تحمل کنند. شاید خدا منتظر استجابت یک دعا از طرف شما واسه مریض های کوچولو هست. التماس دعا