محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

قصه ی تلخ تب

1395/8/27 14:15
نویسنده : مامان زهره
380 بازدید
اشتراک گذاری

بازم قصه ی تلخ تب ، تشنج ، بستریغمگیندلشکستهغمگین. صدا چیک چیک قطره های سرم مثل صدای تیک تیک ساعتهای اعدام منه. باور کن حاضرم همین الآن جونم و خدا ازم بگیره اما دیگه تورو اینجوری نبینم. الآن تو کنار من خوابیدی و من در انتظار اینکه پرستار نام تورو صدا بزنه که مرخص بشیم. اما چه فایده قصه ی التماس های من برای گرفتن نوبت دکتر و چشمهای معصوم و دل بیقرار تو دوباره شروع شد. خیلی احساس تنهایی و ترس دارم. یعنی آخرش چی میشه؟؟خدایا تو کجایی؟؟؟؟؟؟ به دادمون برس...............

 

پسندها (4)

نظرات (6)

مامان فدیا
29 آبان 95 10:30
ای جوووونم چرا اینجوری شد ه اخه/؟؟؟؟ مطمعنم خیلی زووووود خوب خوب میشه پسر خشگل و خوش زبونمون
سیما
29 آبان 95 16:39
سلام مامان زهره و محمدصدرای عزیزم/ خیلی ناراحت شدم وقتی عکس محمد صدرا رو دیدم/ انشاالله هر چه زودتر خوب بشه و برگردین خونه انشاالله خدا پشت و پناهت باشه محمدصدرای نازنینم
مامان صفا
29 آبان 95 23:50
ای جان دلم.اشالله به حق این روزا خدا هر چه زودتر شفای کامل بده
عمه فروغ
1 آذر 95 13:35
آخی عزیزم بلا به دور باشه ..ان شالله که هرچه زودتر خوب بشه ودیگه این روزها براش تکرار نشه
zakieh
7 آذر 95 0:38
سلام زهره جون خیلی ناراحت میشم وقتی تو این شرایط میبینمتون چرا آخه اینجوری میشه خدا ایشالله به حق پنج تن دیگه محمد صدرای عزیزمو تو این شرایط قرار نده انشالله
مه سو
7 دی 95 14:08
عزیزممممم...دلیلش چی بوده؟!!!! بدنش حساس شده؟!!! الان که خوبه خوبه؟!!!