اولین رفیق
بزرگ مرد کوچکم ، مدتی بود که باخودت درگیر بودی . گاهی شاد و گاهی عصبانی . پارک که میرفتیم همش دنبال یه دوست خوب میگشتی و من این رو با تمام وجودم حس میکردم که یک رفیق میخوای. تا اینکه خودت به زبون اومدی و ازم خواستی واست یه دوست پیدا کنم. روز اول مدرسه ی آبجی با مامان یکی از همکلاسی های آبجی دوست شدم که پسرش فقط چهار روز از شما بزرگ تر بود وقتی خونه رفتیم نظرت و در موردش پرسیدم و شما خیلی زیاد خواهان دوستی شدی . یک بار دیگه هم توی مدرسه دیدیمشون و درمورد پسرهامون حرف زدیم و تصمیم گرفتیم با هم بیرون بریم تا با هم دوست بشید. اولین بار ساعت دو بعد از ظهر توی یک پارک قرار گذاشتیم و شما دو تا با وجود اینکه خیلی از هم خوشتون اومده بود کمی نسبت به هم خجالت میکشیدید . اما اولین دیدار خیلی برای هردوتون شیرین بود.
هر دوتون خواستار رابطه بیشتر شدید و حالا مدتیه که چند روز توی هفته با هم قرار میگذاریم و از صبح تا ظهر چهار نفری کلی باهم میدویم و بازی میکنیم ...
پ ن : یکی از دقدقه های من در مورد دوست پیدا کردنت بود. اما انگار خدا خودت تمام این اتفاقات خوب و رقم میزنه. خدا رو بخاطر این نعمت خوب سپاسگذارم.