محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

خاطرات نگفته

1397/9/16 4:47
نویسنده : مامان زهره
429 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق ترین پسرم؛ الآن که شروع کردم به نوشتن برات ساعت دقیقا سه و بیست و هفت دقیقه ی نیمه شب هست و بارون همین الآن شروع به باریدن کرد. من و تو و بابایی توی سالن هستیم. من کنارت بیدار نشستم البته بابایی هم تا ساعت یک بیدار بود تا من بخوابم و سرحال بالای سرت باشم. الآن هم گاهی از خواب میپره و من بهش میگم خوبی دوباره میخوابه. چون تب داری و گاهی بینیت میگیره و نفس کشیدنت سخت میشه. دائم دارم درجه بدنت میگیرم. الآن 38 درجه بودی اما دست که میگذارم گرم نیست بدنت. حس بدیه... از یه طرف میترسم بدتر بشه دما. از یه طرف هم میترسم بخاطر گرمای بخاری و پتو دما بیشتر شده فعلا پتو رو برمیدارم ربع ساعت دیگه دوباره درجه میگیرم اون موقع تصمیمم در مورد خوردن دارو میتونه عاقلانه تر باشه.

گفتم از این فرصت استفاده کنم و خاطرات شیرین با تو بودن و بگم:

تابستان امسال کلاس های تابستانه برای اولین بار شرکت کردی اولین کلاسی که خیلی دوست داشتی کلاس سفال گری بود خیلی با علاقه انجام میدادی.

کلاس ژیمناستیک هم شرکت کردی ولی از بس مربی تون اجبارت میکرد بدویی ( البته خودم ازش خواسته بودم یه کاری کنه وزنت کم بشه) بعد از یک ماه دیگه نرفتی.

دوشنبه 1 مرداد 1397 ؛ من و شما و آبجی طبق معمول همیشه کتابخانه بودیم. که یهویی از طرف اخبار استان فارس اومدند فیلمبرداری. اینجا بود که یکی از سوالات شما بصورت عملی پاسخ داده شد. همیشه میپرسیدی آدما ی توی تلویزیون چطوری رفتند داخلش. منم استاد بد توضیح دادن یه جوری توضیح میدادم که خودم هم یادم میرفت چجوری😄. شما اصلا کاری به کسی نداشتی روی میز جدا نشسته بودی و برای خودت خط میکشیدی. گزارشگر همینجور با دوربینش روی شما زوم کرده بود. و گزارش آخر کارش و کنار تو گل ناز من تموم کرد. دو روز بعد گزارش شمارو از اخبار استان فارس پخش کردند.

شنبه ،27 مرداد 1397؛ من و شما و آبجی مدرسه ی طوبی رفتیم که همایش سه روزه ی کارگاه خلاقیت بود اونجا کلی چیز یاد گرفتیم و اونجا هم فیلمبرداری شد. البته شما خیلی واضح توی تصویر نبودی و آبجی نازنین بیشتر معلوم بود. فردا دوباره از اخبار استان فارس پخش شدیم.

 

چهارشنبه،31 مرداد1397 ؛ اولین دوستت محمدحسین مقیمی در جاده ی نیشابود تصادف کرد و درگذشت😧.  بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم😢

 

شنبه، 31شهریور1397 ؛ داشتم کتاب و دفتر آبجی رو جلد می کردم که زدی زیر گریه. که تو هم دوست داری بری مهدکودک. منم زنگ زدم به بابا و موضوع رو گفتم .بعد هم به مدیر مهدکودک مهتاب و هردو اوکی دادند. همون روز تند تند رفتیم خیاطی ، بعد دکتر برای آزمایش انگل و بعد لوازم التحریر. 

 

محرم امسال گاهی با بابا و طاها پسر عمه میرفتیم دسته و گاهی پرچم میچرخوندید و گاهی هم سینه میزدید:

یکشنبه ، 1 مهر 1397 ؛  جشن شروع سال تحصیلی مهدکودک. بهت خیلی خوش گذشت.

دوشنبه 2 مهر 1397؛ اولین روز مهد کودک من و شما و بابایی سوار ماشین شدیم و شما رو رسوندیم:

دوشنبه ، 9 مهر 1397 ؛ امروز به مناسبت روز سالمند شما که طرز بیانت بهتر از همه بود شدید پیر مرد قصه گو و یکی از دختر های پیش دبستانی به اسم بهار شد پیرزن قصه گو. و برای کل بچه های مهدکودک و پیش دبستانی نمایش اجرا کردید. وااااای عااااالی بودی. نمیدونی چه لذتی داشتم توی اون لحظه... واقعا نمیتونم وصفش کنم. فقط میتونم بگم واقعا از این اجرا که اولین اجرات بود. خیلی راضی بودم😘😘😘😘😘😘

اولش بهار که نقش مادر بزرگ داشت حاضر به نقش بازی کردن نمیشد و قهر کرده بود:گیج

اما بعد راضی شد:

این عکس شما با خانم معلم مهربونت خاله نیلوفر سلیمانزاده و بچه های کلاس:

و ایشون مدیرتون خانم رزازیان مهربون:

چهارشنبه 11 مهر1397: جشنواره ی تخم مرغ:

پنجشنبه 3 آبان 1397: خونه ی مامان جون داشتی با آقا جون محمود فوتبال بازی میکردی. رفتی روی مبل یهویی پریدی و با دست خوردی زمین .... ساعد دست چپت شکستغمگین:

 

بعد از 42 روز یعنی 14 آذر گچ دستت باز شد خداروشکر. یکی از دوستام همیشه میگه روزهای بد خوبیش اینه که میگذره......

 

پ.ن 1: بارون همین الآن قطع شد.

پ.ن 2: تبت بیشتر شد بهت دارو دادم داره میاد پایبن. 

پ. ن 3: ساعت 4:45 صبح شد☺. یادمه دوره ی تحصیلیم زمانی که امتحان داشتم هر کار میکردم نمیتونستم شب بیدار بمونم ولی الآن دیگه برام عادی شده. تمام این سختی ها به سالم بودن و نفس کشیدن تو می ارزه. 😍😍😘😘😘

پسندها (2)

نظرات (2)

مامانیمامانی
13 بهمن 97 6:05
مادر بودن حس عجیبیه.سختی زیادی داره ولی عشق آسونش میکنه.خدا حفظش کنه گل پسره مامان رو