محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

باز هم بستری

پنجشنبه هفته پیش باز هم تب کردی بردیمت دکتر، دکتر گفت باید بلافاصله بستری بشی . و باز هم روزهای سخت تب کردن........ و باز هم  بادکنک بازی با دستکش پزشکی تبهات شدید بود اما خدارو شکر قابل کنترل بود. سه روز طول کشید که بالاخره به درمان پاسخ دادی. و روز سوم مرخص شدی. پ.ن : از این روزها ، از این عکس ها ، از این حس بد این روزها ، از این حال خرابم متنفرم .طاقت دیدن دردهاتو ندارم. این دردها توی دلم اونقدر عمیقه که آخر یه روز از پا میفتم. اگر ایستادم ، اگر نفس میکشم ، اگر میخندم و شادم فقط و فقط و فقط به عشق تو و آبجی و باباییه وگرنه اگر پای خودم بود از این دنیا دل میکندم و میرفتم........ ...
15 شهريور 1395

سفر به کرمان

سلام پسرم قند عسلم:  چند وقت پیش فکر میکردم پروژه از پوشک گرفتن تموم شده واسه همین این عکسه رو گرفتم که بگذارم توی وبلاگت اما متاسفانه نیم ساعت بعدش خرابکاری کردی و روز از نو و روزی از نو پوشکت هم از سطل آشغال آوردم بیرون خلا صه این که پروژه از پوشک گرفتنت واسه سال دوم شد. به امید روزیکه تمام بشه. در تاریخ 22 تیر ما همراه خانواده ی بابایی به غیر از عمه جون سمیه راهی کرمان شدیم وشما دومین سفر خارج از استانتون و انجام دادید. بیشترین قسمت سفرمون دید و بازدید از همسایه ها و دوستان و آشنایان بابا سعید و خانواده بود. و این عکس که میبینی خانه ی کودکی بابا سعید هست: و این هم دستخط زیبای آقاجون عل...
1 مرداد 1395

اولین زیارت امام رضا

بالاخره امام رضا مارو هم به حرمش راه داد روز 9 اردیبهشت 1395 به سمت مشهد با ماشینمون به راه افتادیم و در این راه دایی حسین هم مارو یاری کرد. راه خیلی طولانی و خسته کننده بود توی راه سعی میکردیم باهاتون بازی کنیم یکی از بازی هایی که خیلی دوست داشتید خمیر بازی بود البته این مدلی : راه خیلی طولانی و خسته کننده بود نزدیک به دو روز توی راه بودیم تا بالاخره به این آدرس رسیدیم: و بعد.....  سیمای حضرت سلطان آقا علی ابن موسی الرضا: واقعا که هیچ جا واسه دلهای شکسته حرم امام رضا نمیشه.   و این هم عکسی که به یادگار در اولین زیارت حضرت امام رضا گرفتیم : ان شالله ک...
18 ارديبهشت 1395

سال نو مبارک

سلام بزرگ مرد کوچکم خدارو شکر که سال 94 تموم شد و سال جدید شروع شد امسال خدارو شکر با اومدن بهارسرفه های حساسیتیت کمتر شد تا اینکه کم کم کاملا قطع شد. چند مدت بخاطر درگیری های زیاد نتونستم مطلب بذارم که حالامیخوام با گذاشتن عکسهای خوشکلت جبران کنم : تولد بابا سعید   اولین باری که کمکم کردی که ظرف بشوری:   عکس های باغ وحش شیراز که برات خیلی جالب بود: اینجا موقع دیدن برنامه کودک خوابت برد:   قدم زدن در کنار پدر:   آتش چهارشنبه سوری:   شیطنت های موقع خانه تکانی: ...
18 فروردين 1395

تولد دو سالگیت مبارک

بزرگ مرد کوچولوم بالاخره دو ساله شد..... هوراااااااااااااااا چون روز تولدت وسط هفته بود و همه نمیتونستند بیاند تولدت روز تولدت و انداختیم پنجشنبه در عوض روز تولدت کلی بهمون خوش گذشت بابایی بردمون شهر بازی: قرار شد هرچیزی که دلتون میخواد سوار بشین شما ها هم هرچی به ذهنتون میومد سوار میشدید و عشق میکردین:          البته باز هم وسیله سوار شدی که از بس ذوق خنده هاتون و میکردم یادم میرفت ازتون عکس بگیرم. این از 29 دی که دقیقا دو ساله شدی. دو سه روز بعد از تولدت هم با خانواده هامون تولدت و جشن گرفتیم. خیلی هم بهمون خوش گذشت.  تنها...
13 بهمن 1394

پایان پروژه ی از شیر گرفتن

بزرگ مرد کوچکم آبان ماه میخواستم از شیر بگیرمت اما چون مریض شدی این عملیات متوقف شد. هفته پیش از پزشک خانواده مون پرسیدیم گفت باید از شیر گرفته بشی. ما هم عملیات و شروع کردیم. دو روز بخاطر اینکه آبجی مریض بود تو به خونه مامان جون رفتی تا شب و این باعث شد که دو روز کامل شیر نخوری و فقط شب ها میخوردی. برای شب ها هم بابا سعید مهربون کمکمون کرد و موقعی که از خواب بیدار میشدی و بهونه میگرفتی با وجود اینکه خسته بود بغلت میکرد تا خوابت ببره بعد هم خودش کنارت میخوابید که من پیشت نباشم که اذیت شی. دو سه شب اینجوری گذشت. راستش و بخوای برای من و بابا سعید سخت بود چون تو زیاد بیدار میشدی و بهونه میگرفتی ماهم چون خیلی خسته بودیم سختمون میشد. اما دیشب ک...
27 دی 1394