محمدصدرامحمدصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

این روزها ...

سلام بزرگ مرد کوچیکم. این روزها با تو خیلی خوبه. دیگه منو بابا و نازنین و بقیه ی اعضای خونواده رو خوب میشناسی. خواب شبت تنظیم شده. خنده های خوشکل میکنی و با اقواقو کردنت دل منو میبری. این روزها تقریبا همه چیز برگشته به حالت عادی . دیگه از اون جیغ های بی دلیل و وحشتناکی که بخاطر نفخت بود خبری نیست. فقط... فقط یه چیز خیلی غمگینم کرده. چشم چپت و بعضی وقتها کمتر از چشم راستت باز میکنی امروز بردمت دکتر چشم.گفت احتمالا دچار افتادگی چشم شدی. گفت بهتره برم پیش متخصص چشم اطفال شیراز. همیشه وقتی شرایط زندگیمون عادی میشه یه همچین اتفاقای بدی برامون میفته. خدا کنه به خیر بگذره من واقعا طاقت ندارم که تورو زیر تیغ جراحی ببینم. اونم چشمها...
6 ارديبهشت 1393

خدا رو شکر

روز جمعه عمه زینب مدینه بود. بهش زنگ زدم میگفت حرم حضرت محمد هست دلم خیلی شکسته بود بخاطر چشمات. ازش خواستم پیش صاحب اسمت واست دعا کنه. روز شنبه با هزار جور فکر و استرس از راه رسید بابا سعید ظهر ساعت 12 از سر کار اومد خونه منم نهار آماده کردم و سوار ماشین شدیم. آبجی نازنین و گذاشتیم پیش مامان جون تا ظهر برند با هم آش پشت پای عمه زینب و عمو سجاد و بخورند. خلاصه که ساعت حدود 1/5 راهی شیراز شدیم واسه دکتر چشم اطفال. توی راه تو دل هردومون هزار جور فکر بود. سعی میکردم با شوخی و تعریف کردن ماجراهای بی سر و ته سر بابا سعید و گرم کنم و روحیه اش و بالا ببرم (وای که چقدر از این لحظه ها متنفرم). خلاصه که ساعت 4 رسیدیم شیراز و 5/5 نوبتمون شد. خانم دکتر...
6 ارديبهشت 1393

کلام نخست

سلام گل پسر خوشکلم الآن ٢٠  هفته هست که تو توی دل منی . تو نینی دوم من هستی و پسر اول من. امیدوارم بیست هفته دیگه هم با خوبی و خوشی توی دلم بگذرونی و بیای پیشم. چند روز پیش سونوی بیست هفتگی واسه سلامتیت انجام دادم خدارو شکر سالم سالم بودی انگشتهای خوشکلت و تکون میدادی با لبهای نازت نفس میکشیدی و من عاشقانه به صفحه مانیتور نگاه میکردم و واسه سلامتیت خدارو شکر میکردم. دوستت دارم .
18 شهريور 1392